خیلی ترسناکه ها اگه بخونی سکته رو میزنی پس مواظب باش

تصور کنید...

..نصفه شبه...همه خوابیدن جز من و خواهرم..همه جا ساااکت....خواهری تو پذیرایی...مشغول تماشای تلویزیون...من تو اتاقم..نشستم رو زمین جلو لبتاپ....

که یهوووو..حس کردم  یکی از گل سیاهای فرش داره راه میره...اولش فکرکردم توهمه...سرمو بلند کردم که دیدم...واییییییی....گله قالی نیییی....سوسکهههههه...یه سوسکه گندهههه...همچین پاهاش بلند بود دقیقا دو سانت با زمین فاصله داشت.....اولین کاری که کردم این بود که لبتاب و مخلفاتشو ریختم رو میز...پریدم حشره کش از تو اشپزخونه اوردمم...عجب زبل بود..تا رسیدم دیدم سوسکه نییی...یا ابلفض...کُجو رفت؟پخشه زمین شدم زیر میزو نیگا نیگا کردم...دیدمشش...پیسسسسسسسسسسسس...یه بار دوبار...یاخدا...باز غیب شد...سکتهههه...یه دیقه...دو دیقه...ده دیقه...غیب شده بود...نبود...رفتم دمپایی پوشیدم ...گزگزم شده بود..داشتم فکر میکردم (خدایا پشه اینهمه ویز ویز میکنه بدرد نمیخوره...کاش به سوسک یه صدایی میدادی حداقل ادم میفهمید کجاست.)...یهو دیدم داره از دیوار میره بالا...داشت میرسید به سقف!!!!پیسسس....افتاد پشت میز...داشت میرفت اونور اتاق..دویدم دنبالش پیس پیسش کنم...که یهو دور زد...برگشت...ایستاد...چشممون تو چشم هم افتاد...یه نگاهه عمــــــــیق...دنیا یواش شد...بالاشو باز کرد!!!!اومد طرفم...داشت انتقام میگرفت... دوباره نشست..حالا من بُدو سوسکه بُدو...جیغغغغ ...دویدم تو پذیراییی..همه انگار جن زده ها بیدار شده بودن....سوسکه فقط میدویدددد...داشتم سکته میکردم...از گوشه دیوار حرکت میکرد نمیشد کشتش...یهو یه اشتباهی کرد که بقیمت جوونش تموم شد...اومد بره دیوار اونوری که...تقققق...کشتمش...

روحش شاد...خیلی مَرد بود..با اینکه بال داشت...جنگ رو عادلانه تموم کرد و از بالهاش استفاده نکرد...به احترامش...یه دیقه سکوت..



نظرات شما عزیزان:

آرامم
ساعت20:40---15 آذر 1392
مرسی گلم عالیییییییییییییییی بود.
پاسخ: مرسی که نظر دادی


هه لبه ست
ساعت12:12---7 آذر 1392
نه بابا
پاسخ:ترسناک نبود؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 19:38 | نويسنده : ثنا بهرامی |